دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

شنبه و یکشنبه 27 و 28 آبان

روز شنبه آستین همت رو بالا زدم و کمی ترشی و شور و خیار شور درست کردم. حسابی خسته شدم. دانیال هم تو درست کردن ترشی به مامانی کمک کرد و وسایل ترشی رو می ریخت توی دبه. مطمئناً ترشی و شور امسال حسابی خوشمزه میشه. چون دانیال با اون دستای کوچیک و ناز نازی وسایل ترشی رو می ریخت تو دبه.  (به امید خدا) دیروز یکشنبه 28 آبان بود و کلی کار نکرده داشتیم که انجام بدیم. بعد از ساعت اداری رفتیم مراسم ختم مادر یکی از همکارای بازنشسته، با بابامحسن و دانیال رفتم. دانیال تو سالن رژه می رفت و من هم نمی تونستم به زور نگهش دارم. نیم ساعتی تو مراسم بودیم وخداحافظی کردیم و رفتیم. خدابیامرزه اون مرحومه رو. باعث شد چند تا از همکاران قدیمی رو ببینیم. ب...
29 آبان 1391

شنبه و یکشنبه 27 و 28 آبان

روز شنبه آستین همت رو بالا زدم و کمی ترشی و شور و خیار شور درست کردم. حسابی خسته شدم. دانیال هم تو درست کردن ترشی به مامانی کمک کرد و وسایل ترشی رو می ریخت توی دبه. مطمئناً ترشی و شور امسال حسابی خوشمزه میشه. چون دانیال با اون دستای کوچیک و ناز نازی وسایل ترشی رو می ریخت تو دبه.  (به امید خدا) دیروز یکشنبه 28 آبان بود و کلی کار نکرده داشتیم که انجام بدیم. بعد از ساعت اداری رفتیم مراسم ختم مادر یکی از همکارای بازنشسته، با بابامحسن و دانیال رفتم. دانیال تو سالن رژه می رفت و من هم نمی تونستم به زور نگهش دارم. نیم ساعتی تو مراسم بودیم وخداحافظی کردیم و رفتیم. خدابیامرزه اون مرحومه رو. باعث شد چند تا از همکاران قدیمی رو ببینیم. ب...
29 آبان 1391

20 تا 23 آبان 91

روز شنبه 20/8/91 بابامحسن ما رو رسوند خونه و رفت. دانیال که می دو نست می خوایم بریم خونه عمه شبنم یک بند تا خود خونه می گفت نینانه نینانه بیم خونه شمنم بیم خونه نینانه (ریحانه ریحانه بریم خونه شبنم بریم خونه ریحانه). من و دانیال هم رفتیم خونه عمه شبنم که خونش یه کوچه اون ور تر از خونه ماست. میخواستم کمکش کنم آماده بشه بره عروسی. رفتیم اونجا و عمه شیوا هم بعد از نیم ساعتی اومد. بعدش هم برگشتیم خونه ساعت 7 شده بود و من سردرد خیلی وحشتناکی گرفته بودم. عمه شیوا که برای کاری اومده بود بالا دید که من حالم بده و بهم قرص مسکن داد و با دانیال رفت خونه عزیز. من هم خوابیدم ساعت 10 بود که دیدم بابامحسن من رو صدا میکنه و میگه پاشو شام بخور . خدارو...
24 آبان 1391

سه شنبه 16/8/91

دیروز که دانیال رو از مهد گرفتم دوید بیرون دنبال صدف گریه زاری کرد. بابامحسن سرش رو گرم کرد که مامان صدف صدف رو ببره وقتی وقتی دانیال دید صدف نیست پدر ما رو درآورد. جلوی دانشکده علوم پایه یه حوض بزرگه که توش ماهی قرمز داره کمی اونجا سرگرمش کردیم براش پاستیل و رنگینک خریدیم اما تا خود خونه بهانه می گرفت و جیغ می کشید و به هر بهانه ایی گریه می کرد. اعصاب من و بابایی حسابی خرد شده بود. بالاخره رسیدیم خونه هنوز بهانه می گرفت. براش آب سیب گرفتم خورد انگار حالش بهتر شده بود. نمی دونم شاید از شدت گرسنگی عصبی شده بود چون بعد از خوردن آب سیب حالش خیلی بهتر شد و شروع کرد به بازی. شربت زینک پلاستش رو که همیشه به سختی میخورد به...
16 آبان 1391

دوشنبه 15 مهر

دیروز بابامحسن آژانس گرفت و اومد دنبال ما آخه ماشینش پیش دوستش بود. دانیال تا خونه با آقای راننده حرف می زد شیرین زبونی می کرد. بیم پاک، ماشی حمیده، دیدی؟ کبیثه، ماشین باباگش پینکانه، سیفیده و ... ترجمه: بریم پارک، این ماشین حمید، دیدی؟ کثیفه، ماشین بابابزرگ پیکانه، سفیده و ... نزدیک خونه که رسیدیم منو دانیال پیاده شدیم و رفتیم پارک کنار خونه البته یه توپ پلاستیکی هم خریدیم تا با هم بازی کنیم. بابایی هم رفت خونه وسایل رو گذاشت و رفت بیرون. حدود یک ساعت با دانیال تو پارک توپ بازی کردم ودانی سرسره بازی هم کرد و بعد رفتیم . وقتی داشتیم از کنار مغازه رد میشد خواست که براش بستنی بخرم من هم بلند گفتم که بستنی ندارن مامانی هوا سرده عم...
15 آبان 1391

آخر هفته بدون بابا و برگشت بابایی از مشهد

چهارشنبه با آژانس رفتم خونه. وسایلمون رو گذاشتم خونه و توپ دانیال رو برداشتم و رفتیم پارک کنار خونمون. ناگفته نماند که دانیال تمام راه بابادون بابادون از دهنش نمی افتاد. خلاصه دانیال تو پارک با توپش بازی کرد و حسابی این ور و اونور دوید. نیم ساعتی بود که تو پارک بودیم که دیدیم عزیز داره میاد سمت ما. بیرون بود و اون موقع داشت می رفت خونه. نیم ساعت دیگه هم با عزیز نشستیم تو پارک و بعد به زود دانیال براش یه بستی گرفتم و رفتیم خونه. دانیال یکساعت هم تو خونه عزیز بود و اونجا بازی می کرد تا اینکه بابا محسن زنگ زد و گفت که گوشی رو بده با دانیال حرف بزنم. حرف زدن بابامحسن و دانیال همانا و گریه و زاری دانیال که میگفت بابادون بیا بابادو...
15 آبان 1391

سفر مشهد بابامحسن

روز دوشنبه وقتی رفتیم خونه دم در عمه شهلا رو دیدیم که رادین رو پیش عزیز گذاشته بود و داشت میرفت بیرون. دانیال با دیدنش کلی ذوق کردو گیر داد که عمه بیا بالا. اون بیچاره هم تا وسط پله ها اومد و با هزار ترفند دوباره برگشت و رفت بیرون. رادین و عزیز خواب بودن و نمی شد دانیال رو ببرم پایین چون بیدار می شدن. برای همین دانیال رو با هزار مکافات و گریه و زاری بردم بالا. در حدود نیم ساعت مداوم گریه کرد که بره پایین و حسابی اعصاب و روانم بهم ریخته بود. تا اینکه به هوای روشن کردن کامپیوتر و دیدن سی دی آرومش کردم و بعد هم با هم کلی بازی کردیم و خوراکی خوردیم. ساعت 7 یه سر رفتیم خونه عزیز و شام اونجا موندیم و بعد هم رفتیمخونمون خوابیدیم. دانیال ...
10 آبان 1391

عید قربان- تولد عزیز

چهارشنبه وقتی کار اداره تموم شده بابا محسن گفت که تو تعاونی خرید داره و ما هم باهاش رفتیم. دانیال حسابی تو تعاونی شیطونی کرد و خودش رفت از اتاق مدیر تعاونی که با بابا محسن دوسته شکلات برداشت و .... روز پنجشنبه مثل هر هفته رفتیم خونه مامانی .  روز جمعه هم هم روز عید قربان و هم روز تولد عزیز بود. دیروز عصر با بابا محسن رفتیم برای دانیال یه کاپشن و شلوار و کلاه خریدیم و برای عزیز هم یه هدیه ناقابل. بعد هم رفتیم خونه عمه شهلا یه سر زدیم و برای رادین هم امسال اولین عید قربان عمرش رو تجربه میکرد یه عیدی خریدیم. اونجا مدام با اف اف خونه عمه شهلا بازی میکردی و میگفتی عزیز سلام خوبی بعد رو میکردی به ما و میگفتی عزیز آمد. هرجا ...
6 آبان 1391

عکس از خواب دانیال وقتی مریض بود

همون طور که مطالب قبل نوشتم روز جمعه گذشته دانیال مریض بود و بخاطر شدت تب مدام استامینوفن مصرف میکرد و خواب آلود میشد. ولی همونطور که می دونید بچه ها رو خوابوندم کار راحتی نیست. وقتی فقط برای ٢ یا ٣ دقیقه تو آشپزخونه مشغول کار بودم تا برای دانیال سوپ درست کنم متوجه شدم که دانیال در حال بالا رفتن از مبل خوابش برده. یه پا رو زمین و یه پا رو هوا . من هم قبل از اینکه دانیال رو ببرم تو رختخوابش بذارم دو تا عکس ازش انداختم. ...
6 آبان 1391

هفته آخر مهر- بیماری دانیال

تمام هفته گذشته عمه شهین و هستی خونه عزیز بودن و ما هم که طبقه بالا میشینیم پای ثابت خونه عزیز بودیم. عمه شبنم هم اکثراً بود. عمه شهلا و رادین هم تا سه شنبه شب بودن. در این بین دانیال و هستی حسابی با هم کش مکش داشتن و عمه شهلا هم حسابی اعصاب و روانش از دست این دو تا بهم ریخته بود و مدام به من و عمه شهین میگفت که شما نمی تونید بچه هاتون رو درست تربیت کنید و .... به هر حال روز چهارشنبه دانیال رو که از مهدکودک گرفتم حال نداشت و مدام می گفت مامان خسته ام و بیحال ی افتاد یه وری. رفتیم خونه و بابا محسن هم رفت بیرون دنبال کار و بار خودش. دانیال تب کرده بود و مدام تبش بالاتر میرفت. بهش شربت استامینوفن دادم ولی باز هم داغ بود و بهونه می گرفت و ب...
6 آبان 1391
1